دلم خیلی گرفته٬ راستش نه بخاطر رفتار دوس جون محترم که بیکار بود و یه کار خیلی کوچیکو برام نکرد٬ من که دیر یا زود از اینجا می رم٬شاید من حرف زدن بلد نیستم٬ شاید محبت می کنم ولی همیشه طرف مقابل حس خوبی نداشته باشه٬ خیلی دلم گرفته٬ شاید آدمای اطرافم اونقدر بد نباشن٬ شاید اشکال از منه٬ همکارم منو به تئاتر دعوت کرد٬ شب خوبی بود٬ تئاتر قشنگی هم بود٬ بازیاشون حرف نداشت٬ نمی دونم چرا٬ هیچوقت نتونستم به موقع دوس داشتن کسی رو متوجه بشم٬ یعنی متوجه شدم ولی کاری نکردم٬ اصلا من باید کاری بکنم؟ !!!!! دعوتم کرد باهاش رفتم٬ دوستای خوبی داشت٬ واقعا عالی بود٬ البته نمی شه گفت که همه خوبن واسه اینکه آدم خیلی باهاشون صمیمی بشه٬ ولی من نمی دونم چرا الان همش دوس دارم با یکی حرف بزنم٬ شاید خسته شدم اینقد همیشه مشکلاتم رو تو خودم ریختم
سلام عزیزم.تو تلاش می کنی تا دیگران دوستت بدارند ولی متحیر میمانی چرا آنان متوجه محبتت نمی شوند یا اهمیتی نمی دن.با تغییر دادن نوع رفتارت منتظر تغییر یافتن عکس العمل آنان میمانی ولیکن به هزار و یک دلیل آنان معذورند از داشتن عکس العمل مناسب و دلخواه تو.تو هر گونه راحتی زندگی کن دلبندم.چون آنان در برخورد با تو محدودیت هایی دارند.به راحتی خودت در انجام کارها بیشتر فکر کن تا به شاد شدن دیگران.من و تو تنها زمانی فرصت داریم به دیگران بپردازیم که خودمان شاد و پر انرژی باشیم.بیا و روش خودت را تعدیل کن.(همچون اره باش هم سوی خود و هم سوی دیگر بتراش )چون رنده نباش سوی خود بتراش چون تیشه نباش سوی دیگر بتراش چون اره باش هم سوی خود هم سوی دیگر بتراش میانه روی را در برخورد ها ترک نکن گل من