بازم دلم گرفته٬ با دوس جونم تقریبا دیروز تصمیم گرفتیم که دی همدیگرو نبینیم و تموم کنیم دوستیمون رو٬ واسم جالب بود٬ هیچ وقت اینقدر منطقی یه رابطه رو تموم نکرده بودم٬ امروز که دلم براش تنگنشده البته این یه هفته اینقدر سعی کردم ازش دور شم که الان شاید اینجوریم٬ امروز برم واسه ۵شنبه کادو بخرم٬ البته خریدم ولی شاید یه چیز دیگه خریدم٬ نمی دونم٬ با این وضع بی پولی هم که هستش دیگه خدا به خیر بگذرونه٬ یکی از کسایی که میاد شرکت و قراره واسه غرفه توی نمایشگاه باهاش کار کنیم بهم چند بار زنگزده و آخریم دفعه هم گفت که اگه دوس داشتم شمارمو بهش بدم٬ حالا دیگه ببینیم چی می شه
شاید با جی جی جونم بمونم شایدم نشه که باهم بمونیم٬ با خداست٬ باید ببینم هدفش از بودن با من چیه
می فهمم به زودی بالاخره٬ دلم واسه بهی هم تنگولیده٬ یه دوست واقعی تو زندگیم شاید خودش باشه
دل و دماغ ندارم٬ هیچوقت فکر نمی کردم یه روزی زندگیمون اینجوری بشه
دلم خیلی گرفته٬ راستش نه بخاطر رفتار دوس جون محترم که بیکار بود و یه کار خیلی کوچیکو برام نکرد٬ من که دیر یا زود از اینجا می رم٬شاید من حرف زدن بلد نیستم٬ شاید محبت می کنم ولی همیشه طرف مقابل حس خوبی نداشته باشه٬ خیلی دلم گرفته٬ شاید آدمای اطرافم اونقدر بد نباشن٬ شاید اشکال از منه٬ همکارم منو به تئاتر دعوت کرد٬ شب خوبی بود٬ تئاتر قشنگی هم بود٬ بازیاشون حرف نداشت٬ نمی دونم چرا٬ هیچوقت نتونستم به موقع دوس داشتن کسی رو متوجه بشم٬ یعنی متوجه شدم ولی کاری نکردم٬ اصلا من باید کاری بکنم؟ !!!!! دعوتم کرد باهاش رفتم٬ دوستای خوبی داشت٬ واقعا عالی بود٬ البته نمی شه گفت که همه خوبن واسه اینکه آدم خیلی باهاشون صمیمی بشه٬ ولی من نمی دونم چرا الان همش دوس دارم با یکی حرف بزنم٬ شاید خسته شدم اینقد همیشه مشکلاتم رو تو خودم ریختم