خب٬ حالا دیگه می تلاشم که ناراحت نباشم٬ کلیم تازه دارم حال می کنم٬ تفلکه دوس جونمه با خالهخ٬ چه حالی می ده٬ ایشالا که بشه برم بی حرف پیش٬ دوس جونمو نمی دونم چند وقته ندیدم٬ واسه من که اینقد دیر می گذره که نگو٬

خب الان اوضاع بهتره٬ سر کارم خوبه٬ این جای جدید که اومدم خوبه ولی خدا کنعه برنگردیم همون جای قبلی٬

اصلا حوصله اونجا رو ندارم٬ توی اتاقم تنها بودم اونجا و همش می رفتم توی فکر و خیال

با اینکه اینجا ور دل رئیسمم و کارم به شدت زیاد شده و مجبورم مثه تراکتور تا دیر وقت بمونم ولی اینجا خوبهههههههههههه٬ نمی خوام برگردیم جای قبلی٬ خدا کنه نشه٬ تازه کلی سخت بود جابجا کردن وسایلمون٬ اگه قرار بشه که دو.باره.....................

بی خیال٬‌عجب توی این ۵ ماه گذشته روزگاری داشتم٬ عجب سرگذشتی داشتی ......

اون از جیگو که پر٬ اون از وقایع بیمارستان و استزرس ها و این حرفا که هنوزم جاش خوب نشده

سر کار که می رم بران بهتره٬ آروم ترم٬ فرصتی واسه فکر کردن ندارم٬ هر روز که می رم تمام مدت مشغولم٬ نمی تونم یه زنگ به کسی بزنم ولی بازم از فکر و خیالای الکی بهنره

خب دیگه امروز کلی کار داشتم و الانم دیگه دارم می میرم از خواب

امیدوارم که فردا روز خوبی باشه و دیر نرسم سر کار و هم اینکه بهتر از دیروز باشه

دلم واسه دکی هم تنگ شده٬ ممل هم مریض افتاده توی خونه٬ ولی خب بقیه خوبن و همه چی امن و امانه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد